آه...
شهر نقشهای تاتر است. هیچ چیز آن که باید نیست، نیست.
من به نقش شاعران
شعری میگویم.
او به نقش شعردوست،
شعری میخواند. دیگری
نقش فهمیدن را بازی کرد...
آن یکی نقش نفهمیدن را!
"من"،
بیا!
شکل خودم باش امروز و نه تنها یک روز "من"بیا تا روز آخر
نقش بازی نکنیم دستانم بوی گل می داد
مرا به جرم گل چیدن گرفتند
ولی هیچ کس فکر نکرد شاید
گلی کاشته ام... من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو بهمن گفتی هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت و مراغصه این هرگز کشت
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما آتشی
با شعله های آبی زیبا دلم یه دنیا غم داره دیگه از همه
دور و بری هاییم بدم میاد ای خدا چی کار کنم
عاقل مباش که غم دیگران خوری
دیوانه باش تا غمت دیگران خورند گفته بودی، از غرورم، از سکوتم، خسته ای
من شکستم هر دو را گفته بودم،از سکوتت،از غرورت خسته ام
ربه خاموشی مغرورانه ات شکستی تو مرا با تو گفتم
از همه تنهایی ام، خستگی ام
با تو گفتم تا بدانی با همه ناجیگری، بی ناجی ام
تو، سکوتت خنجریست
بر قلب من
و حضورت، مرهمی
بر زخم من پس، باش
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی... *